۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

جاده



در کنار جاده
روی نیمکت خالی
بی تو چه سخته
سال ها انتظار ...

درختان را ببین؟!!
که ریشه در خاک کردند
اسیر زمین شدند و ماندند

برگ ها را ببین؟!!
از جان خود گذشتن، برگ ها را بين،
بر کف این جاده تنها...

آنان آمدند تا که تنها نشوم...

اما نیامدی و تنهایي
چون تیري بر قلبم می فشرد ...

برگها دلم را نشکستند،
آنها آمدند، از روي شاخه ها، به سوی من

تا بگويند از مهربانی،

از راز هاي نهفته بهار تا زمستان
از بودن و شکفتن تا زیر پا به صدا آمدن

آمدند تا بگویند که ،
همیشه هم صدا با من
خواهند ماند و خواهند خواند...

اما باز هم تو نیامدی...

[آقا سهراب]
1388.11.10

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر